پاتوق بچه باحالا

متن مرتبط با «بخشندگی خدا» در سایت پاتوق بچه باحالا نوشته شده است

خدااااااااااااااااااااااااااافظی

  • چشماتونو ببندید و اون لحظه ای رو به خاطر بیارید که آخرین امتحان رو تموم کردید و برگه رو دادید به مراقب و با یه حس خَلاصی دارید میاید سمت خونه و واسه تابستون نقشه میکشید و هزارتا رویا … هووووووووووی عمو کجایی ؟ جلوی پاتو نگاه کن ؛سشنبه این هفته باید بری مدرسه … با سلاااااااااااااااام.دوستااااااان عزیزززززم ب خاطر درساااااام  تا عید نمیتووووونم پست جدییییییید بزارم ولی خووووووشحال میشم با نظراااااااااتتون منو شاااااااااد کنید.ممنووووووووووونم.دوسداااااار شما سعیده , ...ادامه مطلب

  • و خداوند شب را مایه آسایش قرار داد...

  • و خداوند شب را مایه ی آسایش قرار داد تا دردهایمان را به خواب شب بسپاریم. ولی ای کاش شب من فردایی نداشت!  که دوباره از سنگینی دردم طلب شبی دیگر کنم...   , ...ادامه مطلب

  • امید به بخشش

  • شخصی را به جهنم می بردند، در راه جهنم صورتش را برمیگرداند و به عقب خیره می شد... ناگهان! خداوند فرمود: صبر کنید، او را به بهشت ببرید...! فرشتگان با تعجب دلیل این کار را پرسیدند؟! خداوند به آنها فرمود: او در راه رفتن چند بار به عقب نگاه کرد و در دلش امید به بخشش من داشت و من نیز او را بخشیدم... و این است عظمت پروردگار عالمیان     ,بخشندگی خدا، جهنم، امید به بخشش، بزرگی خداوند، فرشتگان، شخصی را به جهنم می بردند، داستان، ...ادامه مطلب

  • بخشندگی را باید از کودکان آموخت

  • بخشندگی را باید از آن کودکی آموخت که هر چقدر دلگیر باشد و هر چقدر هم کینه به دل داشته باشد می بخشد، بی آنکه در چهره اش نه اثری از خشم دیده شود و نه کینه. نه کلامی و نه ملامتی، نه سرزنشی و نه زخم زبانی. هر بار که آشتی می کند ما را به کشتی خود می برد و لبخندش زندگی را معنا می بخشد. کودکان جسم کوچکی دارند ولی دل هایشان خیلی بزرگ است. مثل بزرگترها نیستند، انگار گذشت سال ها ما را بی گذشت می کند، بی رحمی را فرا می گیریم و خطاهای دیگران، هرچند کوچک باشد تا مدتها بر ذهنمان می ماند و در پس شکست هایمان همیشه انتقام نهفته است تا آسوده شویم.     کاش بدانیم: فقط یک بار شانس زیستن داریم. پس عشق را همراه همیشگی زندگیمان کنیم تا دیر نشده است.   ,بخشندگی را باید از آن کودکی آموخت، کودکان، بخشندگی کودکان، معنای زندگی، ...ادامه مطلب

  • خداوند مهربان!

  • خدای عزیزم! چگونه شكر نعمات و محبت هایت را به جای آورم و چگونه بزرگی و کرمت را به قلم بیاورم در حالی که خود می‌دانی من کوچکتر از آنم كه بتوانم شكر مهربانی و بخشندگیت را به جای آورم و لیاقتش را داشته باشم. خدای عزیزم خود می دانی لیاقت و ظرفیت لطف و محبتت را بیش‌تر از این نداریم و گرنه تو دریای مهر و رحمت هستی و در بخشش و مهربانی، تو را كاستی نیست و قطره ای که از محبتت بر ما روا داشتی تنها جزئی از اقیانوس بیكران محبت توست.  خدایا! مرا ببخش، از آن كه چقدر دور هستم ز تو و هر بار که در مرداب های دنیایم غرق می شوم و سر بر دیوار بی کسیم می گذارم دوباره می شنوم که مرا می خوانی: غمگین نباش، دستت را به من بده و بلند شو، مواظبت هستم که زمین نخوری فقط دستت را از دستم رها نکن. ولی افسوس که دوباره مهر و کرمت را چه زود به باد فراموشی می سپارم. پروردگارا! وجودت را سپاس که مرهم زخم های این دل شکسته ام هستی و خریدار اشک ها و بغض های لحظه های تنهاییم; همان لحظه هایی که در اوج بی کسیم تنها کسم هستی. و اما خدای عزیز و مهربانم یقین را در لانه قلب ما آشیانه ده تا كه بر نیكی‌ها و زیبایی‌ها دست یابیم. و معرفتی در قلب ما قرار ده که قبل از سرزنش، هدایت کنیم و درس چگونه زیستن را بیاموزییم.   , خدای عزیزم، خدای مهربانم، مطالب زیبا، مطالب پر محتوا، خداوند عالمیان، خداوند زیبایی ها، شکر نعمات، چگونه زیستن، ...ادامه مطلب

  • لبخند خدا

  • تکیه اش بر دیوار و با تنهاییش سر می کرد، دلش خیلی گرفته بود و تنهایی امانش نمیداد. طاقتش تمام شد و شروع به بد گفتن از خدا کرد، آنقدر گله کرد و بد گفت که خستگی وجودش را فرا گرفت انگار باید در تنهایی خود می سوخت و می ساخت. سر بر زانوهایش گذاشت و دل به تنهاییش سپرد. احساس اینکه هیچکس دردش را نمی فهمد سخت آزارش می داد و در ذهنش حرفهایش را مرور می کرد در میان این افکار، ناگهان! گرمی دستانی را بر شانه هایش حس کرد که با لطافت و مهربانی صدایش می زد: ای عزیزترینم از چه دردمندی؟ و از چه دلت گرفته ؟! مهربانم بگو، هر آنچه را که بر دلت سنگینی می کند بگو.. صدایش خیلی آشنا بود گویی که بارها این صدا را شنیده است، نگاهش را به نگاهش گره زد، باورش نمی شد، انگار تمام عمر در کنارش بود و تمام عمر، او بود که دردهایش را تسکین میداد.. بغض امانش را بریده بود، دگر طاقت نیاورد، سر بر شانه هایش انداخت و تا می توانست گریه کرد و در آغوش گرمش آرام گرفت. گذشت... انگار زندگی جدیدی را آغاز کرده و دوباره امید و نشاط در زندگیش جاری شده. زندگی را آغاز کرد و فراموش کرد آنکه را که همیشه فراموش می کرد. و خدا در حالی که خیسی اشکها را بر شانه هایش حس می کرد همچنان به او لبخند میزد.   ,خدای مهربان، فراموشی، تنهایی، صدای آشنا، بغض و درد، آغوش خدا، لبخند خدا، ...ادامه مطلب

  • خدایا با من بمان

  • میخواهم از کسی بنویسم که حسابی دلم هوایش را کرده، از کسی که زندگی بدون او یعنی تباهی و پوچی... از خدایی که فراموشیش کار هر روزمان شده، خدایی که با تمام نشانه های زیبای وجودیش خیلی غریبانه در دل ها نشسته است. آنقدر غریب که انسان ها خود را قادر به انجام هر کاری میدانند بی آنکه ذره ای به این فکر کنند، دست و عقل و تمام اعضای بدن را خدا در اختیارمان قرار داده است. آری خدای من، خدای مهربان من، به خودت قسم من نیز گاهی سخت دلم می گیرد از اینکه چگونه به این دنیایی که تو آفریدی بد وابسته می شویم و دیگر هیچ چیزی جز خودمان ارزشی پیدا نمی کند! آنقدر وابسته زیبایی هایش می شویم که تک زیبای عالم را به باد فراموشی می سپاریم. خدایا خودت میدانی در سخت ترین لحظه هایم نیز از یادت غافل نبودم، حتی در لحظه های از دست دادن عزیزانم، چرا که میدانم مقصد تو هستی و همه چیز بسوی تو باز آید... خدایا باز تو میدانی برای هیچ چیزی طمع نکردم و از داشته هایم گذشتم که همگان نیز بهره ببرند تا شادی ها را با هم شریک شویم... اما ! بسیار تاسف خوردم از غرورهای بی جا، از درویی ها و دروغ ها و از دست کسانی که زندگی دیگران را به ازای خوشنودی خود سیاه و تباه می کنند تا به داشته های خود بیفزایند و افتخار کنند، بی آنکه بدانند همه مسافریم و هیچ چیزی جز خوبی ماندگار نیست... خدایا نگذار شیطان درونمان یاد تو را از ما بگیرد که هیچ چیز تو نمی شود و خدایا از من نگیر شانه های پر محبتت را در این روزهایی که بغضم هوای شکستن دارد و چشمانم میل باریدن... ,یاد خدا، طمع انسان ها، فراموشی، وابستگی دنیا، خلقت هستی، مطالب زیبا، خدای مهربان، ...ادامه مطلب

  • پسرک شیطون و خدا

  • کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می‌خوام... بابی پسر خیلی شری بود و همیشه اذیت می کرد... مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت بگیریم؟ بابی گفت: آره. مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده. نامه شماره یک سلام خدای عزیز اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی. "دوستدار تو - بابی" بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد. نامه شماره دو سلام خدا اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده. "بابی" اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمیده، واسه همین پاره اش کرد. نامه شماره سه سلام خدا اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم. "بابی" بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده، واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت، رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا... مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش. بابی رفت کلیسا، یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد...! بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت. نامه شماره چهار سلام خدا !! مامانت پیش منه! اگه می خواهیش، واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده. "بابی"   , پسرک شیطون، خدا و پسرک شیطون، جایزه دوچرخه، مطالب زیبا، داستان کوتاه، رفتن به کلیسا، تولد بابی ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها