داستان مرد فقیر

ساخت وبلاگ

در یکی از شب های سرد زمستان، یک نفر با مرد فقیری برخورد کرد، مرد فقیر به سوی او دست دراز کردو صدقه خواست.
ولی آن شخص بعد از کمی جستجو در جیب هایش پولی نیافت.
فقیر همچنان خیره به او بود و انتظار می کشید و خوشحال از اینکه قرار است به او کمک شود.
آن شخص ناراحت و پریشان شد از اینکه پولی نیافته تا به او کمک کند،
در همین حال دستان سرما زده مرد فقیر را گرفت و رو به او گفت: " برادر عزیزم پولی ندارم که به تو کمک کنم، مرا ببخش "
فقیر در حالی که به او خیره شده بود، بغض کرد و گفت:
" تو بزرگترین هدیه را به من داده ای، تو مرا برادر خطاب کردی و این از همه چیز برای من با ارزشتر است "


 

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : مردفقیر, آدم نیکوکار, سرمای زمستان, انتظار, برادر, بزرگترین هدیه, داستان, مطالب زیباو غمگین, , نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 339 تاريخ : شنبه 7 تير 1393 ساعت: 17:05

نظر سنجی

نظرتان درباره وبلاگم چیه؟؟؟

خبرنامه